دلم مي خواد داد بزنم، جيغ بكشم، گريه كنم،
ناراحتم،
از اينكه ايراني هستم و به ايراني بودنم افتخار مي كنم؛
غصه مي خورم،
از اينكه در كشور نازنينم زندگي مي كنم؛
داره گريم مي گيره،
كه بخاطر همين دلايلي كه گفتم نمي تونم از اين زندگي و جوونيم لذت كامل ببرم؛
از اينكه مجبورم تو اين زندون بزرگ زندگي كنم،
جايي كه نمي شه هر حرفي رو زد و بايد مواظب حرف زدنت و بيان افكارت باشي،
جايي كه نمي توني هرچي دلت مي خواد ببيني، بخوني يا بشنوي، حتي نمي تويني هر چي دلت مي خواد بخوري يا بپوشي،
جايي كه نمي توني جوري كه ميخواي زندگي كني و احتياج به آقا بالاسر داري كه بهت بگه چي خوبه و چي بد،
اصلاً اين نيازهاي روشنفكرانه رو ول كن،
اما عشق، شادي، تفريح، جووني، زيبايي، آرامش و ... چي؟
اين كشور عزيز من جاييه كه عشق جرمه، حق نداري عاشق شي، البته ازدواج مي توني بكني، اونم چندتا چندتا، سكس اشكالي نداره و مي توني ازدواج موقت بكني، ولي شنيدن و گفتن اشعار عاشقانه جرمه، نگاه كردن عاشقانه در چشم يار جرمه، گرفتن دست معشوق و قدم زدن زير باران جرمه، ولي...
تو اين زندون لعنتي نمي توني جووني كني، نمي توني مهمووني بگيري، نمي توني با عشقت تو پارك قدم بزني، نمي توني آخر هفته دو پيك مشروب بخوري و براي چند ساعت غم و غصه هات رو فراموش كني.
اينجا بايد گريه كني، به هر مناسبت، اگر هم مناسبتي نبود شلاق مي خوري تا گريت بگيره.
پشت كامپيوترم نشسته بودم و داشتم ستار گوش مي كردم كه براي يك لحظه به اين فكر كردم كه اگر در اين كشور لعنتيمون آزادي داشتيم، چقدر زندگي عالي مي شد. فكرش رو بكنيد، سران نظام رو مردم انتخاب مي كردند و هركي باعث پيشرفت ايران زمين نمي شد در انتخابات بعدي رأي نمياورد. مردم دولت خودشون رو دوست داشتند يا حداقل ازش بدشون نميومد و حاضر بودند براي پيشرفت و افتخار اون كار كنند و همش به فكر مبارزه با اون و وارد كردن خسارت به اون نبودند.
ولي اينها رو ولش كن.
فكرش رو بكن، روزي 3 بار آمپول ضدحال بهت تزريق نمي كردن، وقتي براي تفريح با دوستات ميرفتي بيرون نگران ايست بازرسي نبودي و نهايت لذت رو مي بردي، توي مهموني ها نمي ريختند و خيالت راحت بود كه شلاق نمي خوري، مي تونستي عاشق شي و دست تو دست عشقت زير بارون تو خيابون هاي تهران (يا هر جاي ديگه) قدم بزني، تو تعطيلاتت مي تونستي با نامزدت يا همسرت بري لب دريا و با هم شنا كنيد، يا لب دريا آفتاب بگيريد، مي رفتي سوپر سر كوچه و يك بطر شراب خوب، يا ويسكي يا هر چيز ديگه اي مي خريدي و بجاي عرق سگي كوفتي دست ساز تو زيرزمين هاي كثيف، با دوستات مي خوردي و حالش رو ميبردي!!!
ولي چه خواب و خيالي، بازم دلم گرفت، بازم آمپول ضد حال...
۲۴ تیر ۱۳۸۲
اشتراک در:
پستها (Atom)